اطاعت محظ از ائمه هدی ....
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 35
بازدید دیروز : 55
بازدید هفته : 92
بازدید ماه : 90
بازدید کل : 24553
تعداد مطالب : 101
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 101
:: کل نظرات : 4

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 35
:: باردید دیروز : 55
:: بازدید هفته : 92
:: بازدید ماه : 90
:: بازدید سال : 822
:: بازدید کلی : 24553
نویسنده : رضا خدری
دو شنبه 3 مهر 1391

 خوابی که شهید برونسی را فرمانده کرد

آن روز، هر چه به‌اش گفتیم و گفتند مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که‌ نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود ‌رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی را که دیروز گفتید، قبول می‌کنم.

به گزارش فارس ، یک روز توی منطقه جلسه داشتیم. چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند. بعد از مقدماتی، یکی‌شان به عبدالحسین گفت: حاجی برات خواب‌هایی دیدیم. عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: خیره انشاءالله. گفت: انشاءالله.

مکثی کرد و ادامه داد: با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستید. یکی دیگرشان گفت: حکم فرماندهی هم آماده است.

خیره عبدالحسین شدم. به خلاف انتظارم، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره‌اش پیدا نبود. برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند، نگرفت! گفت: فرماندهی گروهانش هم از سر من زیاده، چه برسه به فرماندهی گردان!

گفتند: این حرفا چیه می‌زنی حاجی؟! ناراحت و دمغ گفت: مگر امام نهم ما چقدر عمرکردن؟ همه ساکت بودند. انگار هیچ‌کس منظورش را نگرفت. ادامه داد: حضرت توی سن جوانی شهید شدن، حالا من با این سن چهل و دو سال، تازه بیام فرمانده گردان بشم؟ گفتند: به هر حال، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظف به قبول کردنش هستید.

از جایش ‌بلند شد، با لحن گلایه‌داری گفت: نه باباجان! دور ما رو خط بکشید، این چیزها، هم ظرفیت می‌خواد، هم لیاقت که من ندارم و از جلسه زد بیرون.

آن روز، هر چه به‌اش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند، فایده‌ای نداشت که‌ نداشت. روز بعد ولی، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند؛ صبح زود ‌رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود: چیزی رو که دیروز گفتید، قبول می‌کنم.

کسی، دیگر حتی فکرش را هم نمی‌کرد که او این کار را قبول کند. شاید برای همین، فرمانده پرسیده بود چی رو؟ عبدالحسین ‌گفته بود: مسئولیت گردان عبدالله رو ... . جلو نگاه‌های تعجب‌زده دیگران، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد.

حدس می‌زدیم باید سرّی توی کارش باشد، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی‌رفت. بالاخره هم یک روز توی مسجد بعد از اصرار زیاد ما، پرده از رازش برداشت و گفت: همان شب خواب دیدم خدمت آقا امام زمان(سلام‌الله علیه) رسیدم. حضرت خیلی لطف کردند و فرمایشاتی داشتن؛ بعد دستی به سرم کشیدند و با آن جمال ملکوتی‌شان، و با لحنی که هوش و دل آدم را می‌برد، فرمودند: شما می‌توانی فرمانده تیپ هم بشوی.

خدا‌‌ رحمتش کند. همین اطاعت محضش هم بود که آن عجایب و شگفتی‌ها را در زندگی او رقم زد. یادم هست که آخر وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: اگر مقامی هم قبول کردم، به خاطر این بود که گفتند: واجب شرعی است؛ وگرنه، فرماندهی برای من لطفی نداشت.

راوی: ابوالحسن برونسی برادر شهید




:: موضوعات مرتبط: شهید , ,
:: برچسب‌ها: شهید , فرمانده , ایران , برونسی ,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
به وبلاگ من خوش آمدید
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
پیوندهای روزانه
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوشهری غریب و آدرس bushehry.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.